محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

هدیه آسمونی

محمدمهدی و مهدی یار هدایای آسمونی ما

سونوگرافی nt

سلام عزیز دل مامانی من و بابایی سه روز قبل رفتیم سونوگرافی، پیش خانم دکتر آقا فرج اله، تا اینکه فعلا از سلامت شما مطمئن بشیم. عزیزدلم تمام مطالب قبلی که بابایی نوشتن همش مربوط به همین جلسه سونوگرافی میشه. ما اون شب نزدیک به سه ساعت منتظر موندیم تا روی ماهت رو ببینیم. آخه خیلی شلوغ بود. منم که گرسنه ام شده بود، تو این فاصله با بابایی رفتیم شام خوردیم تا نوبتمون بشه. وقتی که خانم دکتر شروع به سونو گرافی کرد، کم مونده بود بابایی بره تو مانیتوری که داشت شمارو نشون میداد، آخه اولین باری بود که میدیدتت. چشمای بابایی یه برق خاصی داشت که تا حالا ندیده بودم. خیلی بامزه‌ای وروجک مامانی، مثل ماهی اینور و اونور می رفتی، پشت و رو میشدی، ...
28 تير 1391

شکمو!!!!!!1

ماشاا... گوش شیطون کر آخه هروقت مامانی غذا میخوره سری عکس العمل نشون میدی و تو دل مامانی شروع میکنی به تکون خوردن الهی بابایی قربون اون ورجو ورجه کردنت بر ...
27 تير 1391

شرارت قبل از تولد!!!!!!

خانم دکتر که داشت تصویر شمارو به ما نشون میداد همش داشتی تکون میخوردی که خانم دکتر میگفت:نی نی شما توی این سن یعنی(13هفته و1 روز) ماشاا... چه شیطون خدا بدادتون برسه ...
27 تير 1391

اولین دیدار بابا

سلام بابایی بالاخره منم شمارو دیدم البته به همراه مامانی آخه باهم رفتیم سونوگرافی تا خانم دکتر هم مامانی رو معاینه کنه هم وضعیت شمارو به ما بگه ...
27 تير 1391

خبر

سلام بابایی امروز یه یه مطلبی رو میخوام برات بنویسم که جالب بدونی،اونم اینکه: منو مامانی قرار گذاشته بودیم وقتی من از مکه برگشتم بریم پابوس امام رضا(ع) ، وقتی من برگشتم  با مامانی تقویم رو ورق زدیم تا یه روزی پیدا کنیم، مامانی میخواست حتی شده یک روزه بریمو بیاییم اما تا چشممون به تاریخ15/4/1391 خورد تصمیم عوض شد که برای اون روز بر یم مشهد چون هم پنچشنبه بود که مامانی تعطیله و نیازی به گرفتن مرخصی نداشت هم اینکه روز خیلی خیلی بزرگ و مبارکی هستش میلاد : امام زمان حضرت مهدی(عج) که سلام ودرود خدا بر او باد. اما من باید مرخصی میگرفتم چون من که پنچشبه ها تعطیل نیستم سرتو درد نیارم خلاصه بعداز پیگیریهای من برای گرفتن بلیط موفق ش...
14 تير 1391

به نام خالق بی همتا

سلام بابایی راستشو بخوای مامانی مطلبی از قلم ننداخته که من برات بنویسم البته از یه جهتی هم خوبه ، میدونی چرا؟ آخه من خیلی نمیتونم برم پای سیستم تا برات مطلب بنویسم ، چون تازه گیها من هرروز صبحها میرم کرج واسه پیگیری کارهای شرکت و تا برمیگردم خیلی طول میکشه. به همین خاطر نمیرسم که مطالب رو به روز برات بنویسم. پس بهتر که مامانی برات بنویسه ، البته فکر نکنی که من اصلا نمینویسم نه مینویسم اما نه مطلبهای به روز. خب دیگه بابایی باید بره                  ...
13 تير 1391

استراحت مطلق

سلام عزیز مامانی امیدوارم که خوب باشی چون توی یک هفته گذشته همه ما نگران سلامت شما بودیم و هستیم. عزیز تر از جانم: چهارشنبه سی و یکم خرداد ماه مامانی دلش خیلی درد می کرد برای همین مجبور شدم بعدازظهر مرخصی بگیرم و برم دکتر (مامان فهیمه برامون وقت گرفته بود و اونجا منتظرم بود) توی مسیر هم از جلوی برج ساعی که محل کار بابایی عزیز است رد شدم. من داخل اتوبوس و بابایی توی ایستگاه منتظرم بود تا به محض رسیدن اتوبوس من یه لحظه ببینمش. (دیدن اون به من آرامش می ده، حالا انشاءالله خودت که بیای بهتر میتونی این حرفم و درک کنی) آره گلم میگفتم: من رفتم دکتر و وقتی علائمی که داشتم رو برای دکتر شرح دادم چیزی گفت که بند دلم پاره شد. خیلی خودمو کنترل کردم که ت...
11 تير 1391
1